۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

در نعتِ زندگی واقعی

نقدی بر نقاشی های محمد خداشناس در گالری اعتماد
نوشته : محمد طلوعی
محمد خداشناس را سال‌ها است می‌شناسم، بیشتر از ده سال، وقتی دانشجوی گرافیک بود و با مرتضی زاهدی هم‌خانه. من رشتیم او لاهیجانی. می‌توانیم ساعت‌ها هم را مسخره کنیم، می‌‌توانیم ساعت‌ها از کار هم ایراد بگیریم و می‌توانیم ساعت‌ها با صدای بلند بحث‌های بی‌‌ربطِ تاریخ هنر و نقاشی ایرانی و ادبیات و گرافیک کنیم. سال‌ها است منتقدان کارهای همیم، مخصوصن از وقتی توی نقاشی‌هاش کلمه آمده یک جورهایی پا کرده توی کفشِ من، زور من بیشتر شده که فلان جمله را چرا نوشتی آن‌جا، فلان کلمه را سرِ چی انتخاب کردی، چرا جای این کلمه شکلش را نمی‌کشی، مگر تو نقاش نیستی و می‌توانیم ساعت‌ها حرف بزنیم بی‌خود، ساعت‌ها، اما این‌ چیزهایی که می‌خواهم بنویسم را هیچ‌وقت به خودش نگفته‌ام، نمی‌گویم، چون می‌خواهم تعریف کنم از نقاشی‌هاش. 




نقاشی های محمدخداشناس در نمایشگاهی گروهی بود همراه محسن احمدوند و رضاپناهی و شنتیا ذاکرعاملی در گالری اعتماد، از پنج شهریور تا شانزده شهریور.

تالبوهای محمد چشمگیر و بی‌ربط بود به بقیه‌ی کارهای نمایشگاه. نه این‌که آن‌ها خوب بودند این بد، هر کدام از دنیای متفاوتی می‌‌آمدند و در سوادِ من نبود کنار هم ببینم‌شان. بنابراین وقتی چرخی توی نمایشگاه زدم، متمرکز شدم به دیدن کارهای محمد. دوستی‌مان هم در انتخابم موثر بود لابد.

اگر سرسری تابلوهای محمد را ببینید و کمی تاریخ نقاشی ایرانی بدانید اولین واکنش‌تان این است که بگویید، این هم یک نقاش سقاخانه‌ای دیگر، یا کسی که می‌خواهد ادای آن‌ها را دربیاورد. نه، اشتباه می‌کنید محمدخداشناس از کاربردِ کلمه در نقاشی سقاخانه‌ای گذر کرده.





*
تقریبن همه‌ی جامعه‌ی هنری ایران با نوستالژی سال‌های درخشانِ هنر دهه‌ی چهل زندگی می‌کند. چرا آن سال‌ها درخشان بوده؟ دلایل مختلفی دارد، دلایل اجتماعی و اقتصادی. بهت و حیرتِ هنرمندان از شکستِ سالِ سی و دو تمام شده، نسل جدیدی به هنر رو کرده، اصل چهارِ ترومن در حالِ اجرا است که انقلابِ سفید نتیجه‌ی آن است و طبقه‌ی جدیدی در حالِ شکل‌گیری است، بورژاوها. ملاکین و خرده‌ملاک‌ها زمین‌هاشان را از دست می‌دهند اما تبدیل می‌شوند به تولیدکنندگان کالاهای صنعتی. از طُرق روابط پنهان و آشکار معملاتِ بزرگ دولتی را دست می‌گیرند و کارخانه‌ها و اداره‌هاشان طبقه‌ی جدید دیگری به وجود می‌آورد، طبقه‌ی متوسط شهری. از آن‌طرف پترول دلار باعث شده درآمد‌های نفتی در جامعه سرریز کند، آثار تورمی این سرریز همه‌ی جامعه را تحت تاثیر قرارداده، طبقه‌ی دیگری در حالِ شکل‌گیری است، روستائیان به حاشیه‌ی شهرها کوچ می‌کنند و زاغه‌نشین می‌شوند، حاشیه‌نشین‌ها.

طبقه‌ی متوسط ماسوره‌ی این دستگاهِ عظیمِ بافندگی است، هم راه به بورژاوزی دارد هم درد و رنج حاشیه‌نشین‌ها را می‌بیند. هم‌زیستی طبقه‌ی متوسط کنارِ حاشیه‌نشین‌ها ترکیبِ خطرناکی است، همه‌ی اتفاقات اجتماعی سال‌های بعد از همین هم‌نشینی حادث شد.

به نظرِ دستگاه حکومت‌گر رسید بی‌ضررترین راهِ استفاده از این حجم نقدینگی خرید سلاح و پرداختن به هنر است. ایران تبدیل می‌شود به پنجمین ارتش دنیا از لحاظ تسلیحات و جشنواره‌ی الف جهانی دارد، جشنِ هنرِ شیراز.

ایران با سلاح‌هایش بزرگ‌ترین قدرت منطقه‌ای می‌شود اما برای آن جشنِ هنرِ جهانی چیزی ندارد، باید محصول تولید کند و شیوه‌ی سفارشِ حکومت به هنرمند که تا هنوز ادامه دارد از همان‌جا شکل می‌گیرد. مشاوران فرهنگی حکومت، آدم‌های فرنگ تحصیل کرده‌ای هستند اما هنوز جایی در سنت‌های خودشان زندگی می‌کنند. فرنگ درس‌خواندن‌شان باعث شده بدانند برای جهانی شدن باید بومی بود و همین‌طور می‌دانند زیره به کرمان بردن است اگر قرار باشد هنرمند ایرانی مثل اندی وارهول نقاشی کند بنابراین همه‌ی سعی‌شان را در احیای هنرهای سنتی می‌گذارند. در تآتر، تعزیه و روحوضی، در موسیقی، آواز و موسیقی دستگاهی، در هنرهای تجسمی، مکتبِ سقاخانه.

شاید کسی الان بگوید این حوادث علت و معلولِ هم نیستند، برهم اثرگذاری کمی داشتند و توالی زمانی درستی ندارند، درست است این‌ها گفتمان‌های دوره‌ای است که به‌شتاب بررسی کردم تا زمینه‌های اجتماعی اقتصادی رجوع به‌گذشته را در هنر دهه‌ی چهل نشان بدهم برای شرح بیشتر زمینه‌های تاریخی، دو کتابِ فوق‌العاده سراغ دارم، ایران بین دو انقلاب و تاریخ ایرانِ مدرن هر دو از یرواند آبراهامیان.

*

اگر زنده‌رودی رفت طرفِ خط‌نویسی در نقاشی اگر تناولی هیچ‌ها را ساخت، برای سراغ‌کردنِ اشکالِ هنری، طبقه‌ی اجتماعی خود را ترک‌کرده‌اند. آن‌ها چیزهای از حاشیه‌نشین‌ها را برای خوش‌آیندی بورژاها می‌کشیدند و می‌ساختند. به‌نظرم امروز این‌ها اتهام نیست، حقیقتِ تاریخی است.

خریدارِ آثارِ مکتب سقاخانه بورژواها بودند، بی‌ریب. مکتب سقاخانه جوری از ارایه‌ی هنرهای تجسمی بابِ روز بود که با همه‌ی ارجاعاتش به هنر توده‌ای هنری بورژوازی بود. درخدمتِ منافع بورژاوزی بود و از همه مهم‌تر قیمومت بورژوازی را حتا بر هنرِ توده‌ای تثبیت می‌کرد. آن نسل لاجرم آن‌کارها را می‌کرد، خرده‌ای بر او نیست و اگر آن نسلِ هنرمند نبود شاید در تهاجم ایسم‌ها و مفرنگ‌ها چیزی از تجلی ایرانی در هنرهای تجسمی باقی نمی‌ماند، شاید. ما برای همیشه مدیون آن‌ها هستیم، آن‌ها درخشان‌ترین دوره‌ی هنر تجسمی این خاک را رقم زدند اما تفاوت‌های عمده‌ای در تعیینِ نقش آن نسل در تاریخِ هنری و تاریخِ اجتماعی ایران است.

*

لازم بود بگویم هیچ‌کدام از آن زمینه‌های اجتماعی یا اقتصادی، امروز که خداشناس نقاشی می‌کند موجود نیست، تنها تاریخ و نوستالژی باقیند و جفا است با تاریخ و نوستالژی هنر را نقد کرد. البته وقتی پدیده‌ای تاریخی می‌شود، پسله‌های خودش را باقی می‌گذارد، ما نمی‌توانیم چیزی را بی‌تاریخ ببینیم. پیشنهادم حذفِ تاریخ نیست، این است که نقدمان افتراق‌ها را ببیند، نقدمان ببیند نقاشی را که بعد از مکتب سقاخانه از جلوه‌های بصری آن مکتب استفاده می‌کند بی‌آن‌که به آن جورِ دیدن وصل باشد.

*

اگر قیدِ قضاوتِ پیش‌بصری را از نقاشی‌های محمدِخداشناس برداریم چی‌داریم؟ اگر به نقش نوشتار در نقاشی‌های او نگاه کنیم چه می‌بینیم.

شیوه‌ی کارکرد کلمه در نقاش‌ها مختلف است، حتا گاهی در تابلوهای یک نقاش متفاوت می‌شود. برای خواندنِ یک چیز مفصل روی ماگریت که تهِ نوشتن توی نقاشی را درآورده ارجاعتان می‌دهم به مقاله‌ی ماگریت و کاربرد واژه‌ها نوشته‌ی سوزی گابلیک در شماره‌ی بیست و چهار حرفه هنرمند. لُبِ مطلب این‌که ماگریت با استفاده از کلمات به تصاویر معنا می‌دهد، معنازدایی می‌کند یا معانی موازی می‌سازد در سطح تصویر و کلمات. کاربردِ اصلی کلمه برای او معنا است.

در سنتِ نقاشی قهوه‌خانه‌ای کلمات ابزار ساختِ زمینه‌ای تصویری‌اند. کلمه ارزش معنایی ندارد، ارزش بیانی دارد، شبیه کارکرد جادویی کلمات در تعویض‌ها و ادعیه. کلمه‌ای و گاهی تنها حرفی ارزشمند است که بشود با تکرارش زمینه‌ای برای نشان‌دادن چیزهای دیگر در پیش‌زمینه ساخت، مثلِ دورنماکشی‌های نقاشان قرن هفده هلندی. کسی از طلسم انتظار معنا ندارد انتظار دارند کارکند، مشکلی را حل کند، در نقاشی سقاخانه کلمات این طورند. خیلی اگر بخواهم غلو کنم، نقاشی سقاخانه‌ای کلمات را بی‌ارزش می‌کند، بی‌معنا می‌کند، تنها از وجوه گرافیکی کلمه استفاده می‌کند، درست‌ترش از انحناء کلمات است.

برای خداشناس اما کلمه واحدی اندیشه‌ای است، تنها معنا را با خودش نمی‌آورد زمینه‌ی اصلی خلق را پیدا می‌کند. انگار کلمه‌ای با همه‌ی افق‌های معنا در میانه قرار گرفته و محمد با تکنیکی شبیه آن‌چیزی که در فیلم ماتریکس استفاده شده گردِ کلمه می‌گردد. در تابلوهای خداشناس معنا تنها اعتبارِ کلمات نیست، گرافیکِ کلمه هم اعتبار نهایی نیست، پیوستاری که کلمات با بن‌اندیشه‌ی خلقِ تابلو دارند موجب احضارشان شده. این تفاوتِ عمده‌ی خداشناس و نقاشی مکتب سقاخانه است. به‌خاطر همین است که حتا اگر کلمه‌ای را در پس‌زمینه نوشته باشد میلِ به خواندنِ آن کلمه‌ی جدامانده را در بیننده بیدار می‌کند، لذتِ کشف را در آدم‌هایی که جلوی تابلوهایش می‌روند و گردن کج می‌کنند تا نوشته‌ای را گوشه‌ی تابلو ببینند.

کلمه‌ا‌ی گوشه‌ی تابلو، لکه‌ رنگی برای تکمیل ترکیب‌بندی یا نامتعادل سازی نیست، بخشی از معنایی است که تابلو را تشکیل می‌دهد. اگر آن را نخوانده باشید بخشی از روابطِ بینایی تابلو را ندیده گذاشته‌اید. از این جهت به‌نظرم کار محمد شبیه شاعری است. کلمه هست، معنای کلمه هست اما چیزی بیشتر از معناهای در دیدرسِ مخاطب هم هست. امکانِ خوانش‌ِ حداکثری‌ای که به بیننده داده می‌شود که سر صبر خیال‌بازی کند، امکانِ چیزی بیشتر از نقاشی است، شعر است.

*

خداشناس از همه‌ی ظرفیت‌های نقاشی استفاده می‌کند از خلق تا ارایه. از این‌که نقاشی‌هاش را توی کارخانه‌ی چای‌خشک‌کنی نمایش بگذارد ابایی ندارد، از این که تابلویش فقط چند بافتِ باسمه روی هم به‌نظر برسد هم نمی‌ترسد. او همه‌ی حواسِ بیننده را برای ارتباط می‌خواهد. این حواس نه فقط محسوسات که گاهی خیالِ بیننده هم هست. باور کنید اگر ندانید اسمِ تابلو چکمه‌ی شهبانوی زیبای من است، چکمه را اصلن توی تابلو نمی‌بینید، به نظرتان بافتی است مثل بقیه‌ی بافت‌های تابلوهایش.

*

خداشناس نقاش طبقه‌ی خودش است، هنرمندی از طبقه‌ی متوسط شهری که برای طبقه‌ی متوسط شهری نقاشی می‌کند. این بخش نقاشانه‌اش را از همه بیشتر دوست دارم. چشمه‌های کوچی توی نقاش‌هاش هست که برای فهمِ آن بایستی در این طبقه زندگی کرده باشی. باید بین تصویرِ چه و تصویرِ برساخته‌ی تبلیغاتی چه تمیز داشته‌باشی. شرافت‌مندانه است که نقاش برای طبقه‌ی خودش نقاشی کند. هنوز آن لاجرم‌هایی که نسلِ قبلِ هنرمندانِ تجسمی داشتند وجود دارد. هنوز مشتری تابلوهای نقاشی بورژواها هستند، خرده بورژواها شاید ولی محمدخداشناس سعی می‌کند برای طبقه‌ی خودش نقاشی کند.

*

هنر بورژوازی دارد خفه‌مان می‌کند. آن‌قدر که حتا نمی‌رویم تآتر تجربی ببینیم، تآتری که همه‌ی جای دنیا تفریحِ روشنفکرانه‌ی طبقه‌ی متوسط شهری است. که دو ساعتی خودبرتربینی‌شان را با تآتری که بورژاوها نمی‌فهمند سرکنند، دو ساعتی فکر کنند آن‌ها هستند که دارند واقعن زندگی می‌کنند. دیدن تابلوهای محمد وسطِ این خفقانِ هنر بورژوازی شعری در نعتِ زندگی واقعی است.